۱
بر تپه ها بایست
پریشان کن
اینک هجوم فاصله ها را
ای آمده ز عمق فراموشی ...
۲
در من عقاب منقلبی هست
هرگز ز خستگی نرانده سخن
هرگز نگفته آری
از من مخواه فرود آیم
بگذار
روی زردی بابک را
هرگز به یاد نیارند ...
۳
در انزوا چه کسی خواب آفتاب دید
تا من به انتظار بمانم
کنار دریچه
و در خیال پاک کبوتر
سقوط کنم میان سیاهی ...
۴
تنهایی عظیم نشسته برابرم
اینک
کجای جهان حرف می زنی
آیا همین آفتاب خسته ی شهرم
اجاق تو را
گرم می کند ؟
و با هر اشاره ی دستت
دریا میان رگم خواب می رود
ای مخملی که سرو
گلبوته های حرف تو را سبز می کند ...
۵
از پله ها بیا
میان نیزه های نور و سپیده
دریاوار
نگاه منقلب را
ویران میانه ی دشت
دشتی که گونه های سوخته اش
چهره ی من است
که گیسوان به دست باد سپرده
دنیا ،
میان چشم تو خفته ست ...
۶
ابریشم سیاه دو چشمت
یاد آور شبی زمستانی است
من بی ردا ،
بدون وحشت دشنه ،
شادمانه خواب می رفتم
ابریشم سیاه دو چشمت
خانه ی من است .
آن خانه ای
که در آن خواب می روم
و می میرم ...